ارمیای یار

ترک هوش کن که هوشیار در خودی خود اسیر است و تا خود باقی است یار از تو می رمد.(سید مرتضی آوینی)

ارمیای یار

ترک هوش کن که هوشیار در خودی خود اسیر است و تا خود باقی است یار از تو می رمد.(سید مرتضی آوینی)

ارمیا از ریشه رمی

رمی

افکندن چیزی را. پرتاب کردن .(لغتنامه دهخدا)

آیه «وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لَکِنَّ اللَّهَ رَمَى»

و....
ان شاء ا...

آخرین مطالب

گاه می اندیشم


خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید


آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی


از کسی می شنوی


روی تو را کاشکی می دیدم


شانه بالا زدنت را بی قید


و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد


و تکان دادن سر که


عجب عاقبت مرد


افسوس کاشکی می دیدم


من به خود می گویم


چه کسی باور کرد؟


جنگل جان مرا، آتش عشق تو خاکستر کرد


گفتم: که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت: آن که سوخت او را، کی ناله و فغان است!

سوختم

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را/ هرگز نتوان دید جمال احدی را

جان ها فلکی گردد اگر این تن خاکی/ بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را

ما از کتب عشق نخواندیم و ندیدیم/ جز درس و خط بی خودی و بی خردی را

یا بوسه مزن بر لب مینای محبت/ یا در خم توحید فکن نیک و بدی را

من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم /و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم

نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست /نه احتمال نشستن نه پای رفتارم

کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست /سفر کنید رفیقان که من گرفتارم

نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما/نمی‌کند که من از ضعف ناپدیدارم

اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی / من این طریق محبت ز دست نگذارم

مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل / درست شد به حقیقت که نقش دیوارم

در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست / اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم

به عشق روی تو اقرار می‌کند سعدی /همه جهان به درآیند گو به انکارم

کجا توانمت انکار دوستی کردن /که آب دیده گواهی دهد به اقرارم


هر که از تن بگذرد جانش دهند/ هر که جان را باخت، جانانش دهند


هرکه در سجن ریاضت سر کند/یوسف آسا مصر عرفانش دهند

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب/ ما را زباده گلگون خراب کن خراب

پیر مغان جزای عمل زود می دهد/ تا توبه کرده ام به خمارم عذاب کرد

 

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

 از سَمَک تا به سمایش  کشش لیلا برد

 

من به سرچشمۀ خورشید نه خود بردم راه

 ذرّه ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

 

من خَسی بی سروپایم که به سیل افتادم

 او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

 

جام صَهبا زکجا بود مگر دست که بود

 که درین بزم بگردید و دل شیدا برد

 

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

 خم ابرویت مرا دید و زمن یغما برد

 

همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت

 همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد

 

 علامه سید محمد حسین طباطبایی